شنفره شاعری که راهزن بود
تتبع و نگارش امام عبادی تتبع و نگارش امام عبادی

بازار مکاره عکاظ

( عايشه دختر با احساس و شجيع)

 

 


 

"(1) اعراب به سبب قلت توليد و کثرت مصرف مانند ديگر اقوام بياباني بوقت فرصت بر قبايل ديگر و گاه بر کشورهای همسايه مي تاختند و اموال شان را بغارت مي بردند،غارت کردن و نهب يکي از افتخارات اعراب در عهد جاهليت و صدر اسلام بوده است و غارتگری را عمل مردانه شمرده و غارت گران را ستوده اند."

 

(2) کتابي بدست دارم حجيم دارای 462 صفحه زير عنوان ( عايشه بعد از پيغمبر) .محتويات اصلي آن تحقيقات رئيس پوليس مخفي معاويه به نام (ثابت بن ارطاة ) در باره خانم دانشمند حضرت محمد (ص) بي بي عايشه است .و اينکه کتاب تا کدام اندازه مغرضانه نوشته شده و ترجمه شده است بحث جداگانه را ايجاب مي نمايد .

اما در باره عايشه،آن زن با صورت و با سيرت و با استعداد و شجيع حضرت محمد(ص) بايد افزود : چه در زمان حيات پيغمبر اسلام و چه بعد از آن بعضي از امرای خلافت و امارت از نبوغ و دانش و فهم اين خجسته سيرت زن در هراس بودند و برای از بين بردن آن از هيچ نوع سعي و تلاش و دسيسه دريغ نمي کردند،از آن جمله معاويه بن ابوسفيان است پدر يزيد که تازه به امارت و قدرت رسيده بود و همين او بود که به رئيس پوليس مخفي خود هدايت داده بود تا در باره عايشه تحقيقات نمايد. و آنگاه مقر امارت معاويه در دمشق بود .

( ثابت بن ارطاة ) مي گويد بعد از آنکه مطمين شدم که نخواهم توانست اطلاعي ديگر از ( اسماء(3) ) در باره عايشه کسب اطلاع نمايم به او گفتم برود تا اين که موقعي ديگر برای مرتبه دوم او را مورد تحقيق قرار دهم و از قضا همان روز بعد از رفتن (اسماء) پير مردی به خانه من مراجعه کرد و درخواست مساعدت نمود و من از او پرسيدم تو که هستي؟ و او گفت : من شنفره(4) ) شاعر معروف مي باشم .

من باور نکردم که وی (شنفره ) باشد . من نام شنفره را شنيده بودم و مي دانستم شاعريست برجسته و علاوه براين که از لحاظ شعر سرودن معروفيت دارد و در گذشته از دليران و رزم آوران بوده است .ولي آن مرد چند نشاني داد و بعضي از اشعار خود را خواند و از اين گذشته راجع به پدرم صحبت نمود .

من از پدر خود ( ارطاة) شنيده بودم که وقتي در بيابان گرفتار راهزنان شد و (شنفره) شاعر بزرگ ما،او را از دست راهزنان نجات داد. لذا (شنفره) برمن حق مسلم داشت،برای اينکه جان پدرم را از مرگ رهانيد و اگر آن روز در بيابان به کمک پدرم نمي شتافت راهزنان او را به قتل رسانيده بودند.

بعد از اينکه من (شنفره) را  شناختم او را در خانه خود مهمان کردم .

به او گفتم تا هر موقع که ميل داری در خانه من سکونت کن،ولي او گفت که من نمي توانم مدت طولاني در شهر بمانم و بايد به بيابان برگردم .

شنفره چند روز در خانه ما ماند و با من از خاطرات گذشته خود از جمله از (عايشه) صحبت کرد و به همين جهت من راجع به او صحبت مي کنم تا چيزهايي را که در خصوص (عايشه) از زبانش شنيدم نقل نمايم .

شنفره يک شب ضمن بخاطر آوردن وقايع گذشته زنده گي خود اظهار کرد :

دوره جواني من آنقدر در نظرم قدمت دارد که وقتي امروز،دوره جواني خود را بياد مي آورم مثل اينست که از آن موقع تاکنون سيصدهزار بار خورشيد در بامداد از افق مشرق سربدر آورده و در شامگاه در افق مغرب فرو رفته است .

در آن دوره من يک شتر سفيد و سريع السير و با استقامت و يک شمشير پولادين و برنده داشتم و سرمايه من در زنده گي عبارت بود از آن شتر و شمشير و خيمه ای که مي توانستم آن را فرود بياورم و تا کنم و بر پشت جهاز شتر ببندم و يک مشک آب تا در بيابان از تشنگي نميرم .در مکه و يژب (مدينه) مرا مي شناختند و برای سرم جايزه تعيين کرده بودند،زيرا طوری که ميداني من در بيابانها راهزني مي کردم و از قتل مسافر يني که نمي خواستند مال خود را بمن بدهند دريغ نداشتم .

وقتي بعد از يک دستبرد پولي بدست مي آورم بيابانهای وسيع عربستان را مي پيمودم تا اينکه خود را به شام (سوريه) برسانم و بتوانم پول خود را در شهرهای سوريه صرف باده پيمايي کنم و از زنهای زيباي شامي که در خانه های عمومي ميزيستند بهره مند شوم، چون در شام کسي مرا نمي شناخت و برای سرم جايزه تعيين نکرده بودند . پول من در شام بزودی تمام ميشد برای اينکه در لهو و لعب افراط مي کردم و همينکه زر به پايان ميرسيد به عربستان مراجعت مي نمودم و راهزني را از سر مي گرفتم .ولي هرسال در ماه های حرام،همه مصونيت داشتند و نه راهزنان مزاحم مردم مي شدند و نه مردم مزاحم راهزنان .

من در بيابان جز هنگامي که به (شام) ميرفتم،وسيله تجديد جامه نداشتم و گاهي اتفاق مي افتاد که در فصل افتتاح بازار مکاره عکاظ جامه من در بيابان ژنده ،سوار بر شتر،قدم ببازار مي گذاشتم،همين که مردم مرا بالای شتر مي ديدند غريو بر مي آوردند که شنفره آمد ... شنفره امد .آنوقت بين بازرگانان عرب که در آن بازار متاع خود را برای فروش عرضه مي کردند يا بازرگانان عرب که آمده بودند کالا خريداری کنند رقابت شروع ميشد که کدام يک مرا به خيمه خود ببرند و بمن لباس نو بپوشانند و غذای لذيذ بخورانند و من ناگزير بودم که برای خاتمه دادن بمناقشه بازرگانان،ميزبان خود را انتخاب کنم .

بعد از آنکه لباس نو برمن مي پوشانيدند و غذا مي خوردم عازم بازار ميشدم و گوش به ا شعارم ميدادند و طوری شعرهای مرا ميشنيدند که پنداری با تمام مسامات بدن خود اشعار مرا مي شنوند .

اطراف جوانان که بر زمين نشسته بودند،سالخورده گان قرار مي گرفتند و آنها هم گوش به ا شعار من مي دادند.

من اشعار خود را در بيابان مي سرودم و آنچه سروده ميشد،چيزهايي بود که ميديدم و مي شنيدم و خود عامل آن بودم .وقتي با اشعار خود مي گفتم که چگونه به کاروانيان حمله مي کنم و مردان را از دم تيغ مي گذرانم و زنهای آنها را بيوه و فرزندانشان را يتيم مي کنم جوانان از فرط هيجان فرياد ميزدند و مردان جا افتاده و سالخورده گان تکان مي خوردند.

ای (ثابت بن ارطاة) روزی که من در بازار عکاظ شعر مي خواندم تا موقعي که اشعار من ادامه داشت قسمتي از بازار که اعراب در آن بودند تعطيل ميشد يعني نه فروشنده چيزی ميفروخت و نه خريدار ميخريد زيرا با يع و مشتری معاملات خود را رها مينمودند و اطراف مرا مي گرفتند تا اشعارم را بشنوند.فقط سوداگران سوريه و يمن و بين النهرين و اناطولي و ساير کشورهای خارجي بکار ادامه مي دادند چون آنها به اندازهِ ما اعراب جزيره العرب به شعر علاقه نداشتند .

 

 


ای (ثابت ) تو جوان هستي و هنگامي به سن رشد رسيدی که عربستان بر نيمي از جهان حکومت مي کند و امروز که اعراب فرمانروای نصف دنيا هستند بازار مکاره عربستان،اهميت و جلوه دوره جواني من و امثال مرا ندارد.

در دوره جواني ما ،بازار مکاره (عکاظ) فقط يک مرکز بزرگ تجارت نبود بلکه يک نمايشگاه عظيم و يک تفريحگاه وسيع و يک مجتمع بسيار جالب توجه ادبي و شهری بشمار مي آمد که ديگرنظيرش در عربستان ديده نخواهد شد .هرنوع وسيله تفريح که مي خواستند در بازار مکاره(عکاظ) وجود داشت و هرکس مي توانست مطابق ميل و ذوق خود در آنجا تفريح و عيش کند.در ظرف ماه های حرام، در بازار مکاره(عکاظ) آنقدر شراب نوشيده ميشد،که تمام سال در سراسر عربستان شايد به اندازه نمي نوشيدند .در موقع تشکيل بازار مکاره نه فقط زن های زيبا و جلف از سراسر عربستان به آن بازار مي رفتند تا اينکه سودمند شوند،بلکه زنهای زيبای ممالک شام و آسيای صغير و بين انهرين و مصر هم در آن بازار گرد مي آمدند.هر مرد هرنوع زن بهر شکل و قامت و اندام که ميخواست در آن بازار ميافت آنهم نه بقيمت گزاف و کمرشکن .

بازار مکاره(عکاظ) برای اين بوجود آمده بود که در آنجا تمام کالاها،از جمله زن،به بهای ارزان در دسترس خريداران قرار بگيرد و در آن بازار فقط يک کالا را گران مي فروختند و آن هم عبارت بود از کالای شعر و ادب .

اگر تو قدم به بازار مکاره(عکاظ) مي گذاشتي تا چشم تو کار مي کرد خيمه ميديد و طناب خيمه ها در سراسر دشت وسيع (عکاظ)به هم وصل ميشد و صدها دستگاه طباخي برای ملل گوناگون که با آن بازار مي امدند غذايي مطابق تمايل ذايقه آنها طبخ مي کردند و بيست نوع شراب و فقناع (آبجو) در آن بازار بمردم فروخته مي شد.

در عکاظ قبيله ای زنده گي مي کرد بهمين اسم و رئيسي داشت که رئيس افتخاری بازار مکاره بشمار مي آمد.از آن جهت مي گويم که وی رئيس افتخاری بود که آن مرد نمي توانست به تنهايي بازار (عکاظ) را اداره نمايد و هرسال برای اداره آن بازار يک مجمع بوجود مي آمد که طرز انتخاب اعضای آن مطابق شرايع و سنن معلوم بود،ولي رئيس قبيله (عکاظ)عنوان رياست بازار را داشت و يکسال وقتي من سوار شتر وارد  بازار شدم و مردم از ورودم مطلع گرديدند و به اطلاع رئيس بازار رسيد من آمده ام وی جار زد که در آن سال مهمانداری از من برعهده اوست و لذا ديگران را نمي گزارد که از من مهمانداری نمايند.چون آن مرد رئيس قبيله محلي و صاحب خانه کسي نتوانست اعتراض کند زيرا وظيفه پذيرايي از مهمان در درجه اول برعهده صاحب خانه است .

در آن سال من چند شعر جديد با خود ببازار آورده بودم که برای مردم بخوانم و يکي از آنها ندبه يا مرثيه ای بود از زبان يک شغال که توله اش (چوچه اش) را جانوری دريده و خورده و ديگری نفريني بود از زبان يک رهزان راجع به يک زن و عاشق آن راهزان بطوری که من در شعر مزبور گفتم نامزدی داشته ولي نامزدش او را رها کرده و به شهر رفته و با يک بازرگان ازدواج نموده است .من شعر اول را که ندبه يا مرثيه ای بود از زبان شغال دوست مي داشتم چون تا آن روزدر بين شعرای عرب کسي از زبان شغال بر مرگ توله اش نوحه سرايي نکرد.اما پيش بيني مي نمودم که مستمعين شعر دوم را بيشتر خواهند پسنديد چون در شعر دوم يک مرد،زني را که باو بيوفايي کرده بود مورد نفرين قرار ميداد و مردم زبان انسان را بهتر از زبان شغال مي فهمند .

همان روزی که من وارد بازار مکاره شدم و رئيس قبيله (عکاظ)مرا مهمان کرد کارواني از بازرگانان و شعرای مکه،برياست (ابوسفيان) پدر خليفه کنوني (معاويه) وارد بازار شد و معلوم گرديد که کاروانيان از طايفه (قريش) هستند و آنها مردمي بودند خودپرست و مغرور .

ابوسفيان رئيس کاروان مردی مطلع بشمار ميامد و من فراموش نمي کنم بعد از اينکه وارد بازار مکاره شد شب را در خيمه من،يعني خيمه ای که مهماندارم بمن اختصاص داده بود با من گذرانيد و من و او در آنشب راجع به مسايل گوناگون و بخصوص راجع به مذاهب موسوی و عيسوی صحبت کرديم و چون ابوسفيان به مصر رفته اسکندريه را ديده بود،راجع بدين مصريها صحبت مي کرد.من متوجه شدم که ابوسفيان تمام اديان را مورد تحقير و پيروان اديان را مورد تمسخر قرار مي دهد و مي گويد فقط کساني که نادان و ناتوان هستند پيرو يک دين مي شوند و ديني که شايسته است انسان دنبال آن برود عبارت از تحصيل زر و زور . او بمن مي گفت اگر تو دنبال زر و زور بروی نيرومند خواهي شد و همه از تو حساب خواهند برد و احتياج نخواهي داشت که برای حفظ موجوديت و حقوق خود پيرو يک دين شوی .

من و ابوسفيان تا مدتي بعد از نيمه شب صحبت مي کرديم و بعد،وی برای رفتن به خيمه خود از جا برخاست و گفت : ای (شنفره) فردا در اين بازار سخنوری شروع خواهد شد و در کاروان ما چهار شاعر برجسته وجود دارد که اسم يکي از (لبيد) است و آيا تو نام (لبيد) را شنيده،اشعارش را استماع کرده ای؟ گفتم : نه،(ابوسفيان) گفت :( لبيد) شاعری برجسته است و برجسته تر خواهد شد.گفتم اگر او شاعری است برجسته برای چه من تا امروز نامش را نشنيده ام .ابوسفيان گفت :تو بدو دليل اسم او را نشنيده ای،يکي اينکه پيوسته در صحرا هستي و در شهر ها زنده گي نمي کني تا نام (لبيد)را بشنوی،ديگر اينکه (لبيد) جوان است و هنوز نامش آنطور که بايد در باديه ها انعکاس پيدا نکرده تا بگوش تو برسد.ولي فردا او را خواهي ديد و اشعارش را خواهي شنيد.

روز بعد،پس از اينکه من از خواب برخاستم و از خيمه خارج شدم از بعضي از آشنايان پرسيدم که آيا آنها اسم (لبيد) را شنيده،اشعارش را استماع کرده اند؟آنها گفتند (لبيد) شاعری است جوان که از دوسه سال باين طرف اشعارش شهرت پيدا کرده و مردم عقيده دارند که وی در آينده يکي از فصحای بزرگ عرب خواهد شد.

بازار مکاره (عکاظ) چند ميدان بزرگ داشت و هر يک را اختصاص به يک کار ميدادند.يکي از ميدانها مخصوص سخنراني بود و اطراف ميدان سايه بانهای بوجود اورده بودند بطوری که مستمعين مي توانستند در سايه بنشينند و بدون تحمل حرارت آفتاب،به اشعار سخنوران گوش بدهند.وقتي مردم در آن ميدان جمع شدند قافله سالار هر يک از مناطق عربستان،شعرايي را که با خود آورده بود معرفي کرد.ابوسفيان قافله سالار مکه نيز چهار شاعر را که با خود آورده بود معرفي نمود .

من متوجه شدم که ابوسفيان راجع به هنر سخنوری شعرای مزبور مبالغه کرد و فضل آنها را بيش از آنچه بايد ستود.لبيد چون از سه شاعر ديگر جوانتر بود پس از آنها معرفي شد ومن ديدم که وی جواني است هنوز بيست سال از عمرش نمي گذرد و قامتي بلند و اندامي نازک دارد و لباس فاخر در برش ديده مي شود.قافله سالار مکه هنگام معرفي (لبيد)بيشتر مبالغه کرد و او را از سلاله يکي از برجسته ترين خانواده های عرب معرفي کرد و گفت  ميبينيد (لبيد) جوان است و بعد از اين فصاحت او بيشتر قوت خواهد گرفت و اشعارش را بليغ تر خواهد سرود .

من چون با هيچ قافله سالار به بازار مکاره نيامده بودم از طرف رئيس قبيله عکاظ (که گفتم رئيس افتخاری بازار بود) معرفي شدم .بعد،شعرايي که بايد روز اول سخنوری کنند از روی قرعه انتخاب شدند و نام هشت شاعر برده شد که من و (لبيد) نيز جز آنها بوديم .هنگامي که مشغول انتخاب شاعران بودند پيمانه های بزرگ شراب بشاعران تقديم شد.منهم پيمانه ای بزرگ را از ساقي گرفتم و بعد از نوشيدن چندين جرعه حس کردم که شراب در من بيش از آنچه انتظار داشتم اثر کرده،مرا نيمه مست نموده است .علت تاثير زياد شراب در من اين بود که من در صحرا شراب نمي نوشيدم،آب انگور در من خيلي اثر کرد و يک وقت متوجه گرديدم که نام مرا بر زبان مي آورند و مي گويند شنفره ...شنفره ...برخيز ...  جديد ترين شعر خود را بخوان .

من برخاستم و در حالي که پيمانه شراب خود  را در دست داشتم، شروع به خواندن شهری که راجع به عشق راهزن سروده بودم کردم .ولي بمناسبت اينکه شراب مرا نيمه مست کرده بود،نتوانستم که آهنگ شعر را آنطور که مي خواستم بخوانم،در يک مورد هم،کلمه ای را که در يکي از مصراع بکار برده بودم بر اثر نشهء شراب فراموش کردم و بجای آن کلمه ای ديگر را بکار بردم.

کلماتي که در شعر بکار مي رود چون دانه های مرواريد،در يک گردن بند بايد رديف باشد .اگر کلمه ای را که مخصوص يک مصراع است بردارند و کلمه ای ديگر را بجايش بگذارند ممکن است شعر ضايع شود .

سريانيها ( يعني سکنه سوريه يا شام – مترجم) چون شعر شناس نيستند نمي توانند بعد از تغيير کلمات،بفهمند که شعر ضايع شده ولي اعراب باديه متوجه عيب شعر مي شوند و همين که من يک کلمه را در غير مورد بکار بردم و آن مصراع را خواندم اکثر مستمعين متوجه شدند که شعر من عيب دارد و بانگ زدند که (شنفره) خطا کرد و کلمه ای را که نبايد بکار ببرد بر زبان آورد .

شعر من تمام شد و نشستم و از فرط تاثر جرعه ای ديگر از شراب پيمانه خود را نوشيدم و تاثر من از اين بود که چرا شاعری چون من،مي بايد کلمه ای از شعر خود را فراموش کند و مجبور شود کلمه ای ديگر را انتخاب کند و بجای آن بگذارد که شعر را معيوب جلوه بدهد.

پس از اينکه نشستم،سکنه مکه که ببازار مکاره آمده بودند بانک زدند (لبيد) جواب شاعر راهزن را بده ...و شعری راجع به عشق برای او بخوان که برتر از شعر (شنفره) باشد.(شاعر راهزن) عنوان من بود و من از آن عنوان نمي رنجيدم زيرا حرفه اصلي من راهزني بود .

 

لبيد از جا برخاست و به محلي که شاعر بايد آنجا بايستد و شعر بخواند آمد .

محل سخنوری او با من بيش از دو قدم فاصله نداشت و من علاوه بر اينکه صدای لبيد را خوب مي شنيدم خودش را نيز بخوبي مي ديدم .همين که صدای لبيد برخاست بدن من از حسد لرزيد،زيرا لبيد صدايي خوشي داشت و اشعار را با آهنگ دلنشين مي خواند و شعری که با آهنگ خوش خوانده شود خيلي در شنونده اثر مي نمايد .

در دوره جواني،صدای منهم بد نبود ولي طنين و صافي صدای لبيد را نداشت.او بهتر از من با ناله های طولاني ودارای تحرير،حال عاشق را مجسم مي کرد و نشان ميداد که از هجران چگونه رنج ميبرد و من ميديدم که بعضي از مستمعين وقتي ابيات لبيد را مي شنوند اشک مي ريزند.من نيز بدفعات،مستمعين خود را گريانيده بودم امانمي توانستم ببينم که يک شاعر جوان که هنوز به بيست سالگي نرسيده مقابل من،مردم را از ناله های عاشقانه خود  بگرياند .

لبيد در ابيات خود حال يک جوان عاشق را مجسم مي کرد که هنگام شب در بيابان در مکاني حضور يافته که شب قبل محل اُتراق قبيله معشوقه او بود و چنين گفت :

-         اين صحرای خالي از سکنه که باد سرد از بالای آن عبور مي کند، و جز خاکستر چيزی در آن ديده نمي شود،شب قبل خيمه گاه تو بود و اين ستاره گان که اکنون مرا مي نگرند شاهد هستند که من و تو ديشب بهم چه مي گفتيم ؟

-         افسوس که اين باد سرد که رمل بيابان (ريگ بيابان) را از نقاط دور آورد و اينجا پاشيد،اثر کفشهای تو را که بر زمين نقش شده بود محو کرد و گر نه من قدری دلخوش ميشدم زيرا بجای تو مي توانستم جای کفشهای تو را مشاهده کنم .

-         کجايي ای دختر سياه چشم که ديشب در اينجا خيمه داشتي و در بامداد امروز پدرت تو را از اينجا برد.

-         من نمي دانم امشب خيمه گاه تو کجاست و آيا در امتداد خط سير اين باد سرد مي باشد يا در امتدادی ديگر است ؟

-         ای کاش که در امتداد خط سير باد باشد زيرا در آن صورت اميدوار مي شوم که باد صدای مرا بگوش تو برساند و تو ناله مرا بشنوی و از درد هجران من آگاه گردی .

-         ايکاش سر بلند کني و اين ستاره گان را ببيني تا اينکه نگاه من و تو در ستاره بهم تلاقي کند .

 

 


موقعي که لبيد مشغول خواندن ابيات خود بود من دقت کرده بودم که در شعر وی نقصي پيدا کنم ولي چيزی نيافتم که دليل بر نقص يا عيب باشد .

تمام ابيات لبيد فصيح و سليس بود و هر کلمه را در جای آن بکار ميبرد .

قوه ی طبع و فصاحت لبيد نشان مي داد آن شاعر که در آغاز جواني آنطور شعر مي گويد بعد از رسيدن بسن چهل يا پنجاه سالگي از بزرگترين فصحای عرب خواهد شد .

شعر لبيد هم به اتمام رسيد و سکوت کرد.يکي از سکنه مکه بانگ زد آيا شعر لبيد زيبا تر است يا شعر شنفره ؟ من وقتي اين حرف را شنيدم از روی حسد و هم از روی مستي ته مانده شراب را که در پيمانه داشتم بطرف صورت لبيد پاشيدم و شراب قرمز رنگ که از فرط سرخي سياه مي نمود،از صورت شاعر،روی لباس فاخرش فرو ريخت .

من مي دانستم که پاشيدن شراب بر صورت آن جوان يک توهين بزرگ نسبت به لبيد و سکنه مکه توهين کرده ام،با اينکه ماه حرام است بعيد نيست که شمشيرها از غلاف بيرون بيايد و خون بر زمين ريخته شود.ليکن من خيلي ميل داشتم که تيغ ها از غلاف خارج شود تا اينکه بدانند شاعر راهزن نسبت به شاعر جوان مکه که از طبقه اشراف است و البسه فاخر مي پوشد يک مزيت بزرگ دارد و آن اينکه هم سخنور است و هم شمشيرزن .

 

دست ها روی قبضه شمشير قرار گرفت ولي قبل از اينکه تيغ ها از غلاف بيرون بيايد يک واقعه غير منتظره اتفاق افتاد و من حس کردم چيزی که سبز و قرمز بود روی من افتاد و بامن در آويخت .بزودی متوجه شدم آن شي سبز و قرمز ،عبارت از دختر بچه ايست که لباس ابريشمين سبز و قرمز پوشيده و سعي مي کرد که با مشت های کوچک خود مرا بزند.آن دختر بچه،روی دوش های من قرار گرفته بود،زيرا هنگامي که من ته مانده پيمانه شراب را بطرف صورت لبيد پاشانيدم بر زمين نشسته بودم و ان دختر بچه از عقب روی،دوش های من پريد و مرا بباد مشت های کوچک خود گرفت .

من از مشت های ضعيف آن دختر خرد سال درد نمي کشيدم،اما مثل پروانه ای که از چپ و راست خود را بصورت انسان بزند و آدمي را ناراحت کند نا راحت بودم و مي خواستم که دختربچه را از خود دور نمايم ولي نمي توانستم .من اگر ابراز خشونت مي کردم  بسهولت آن دختر خردسال را از خود دور مي نمودم ولي نمي خواستم يک کودک را بيازارم ولو مرا اذيت کند.چون فکر مي کردم که آن دختر بچه که بمن حمله ور شده از خويشاوندان لبيد است و نتوانسته تحمل کند که من بر صورت شاعر مکه شراب بپاشم و به حمايت وی بمن حمله ور گرديده و من آن کار را حق او مي دانستم .

دخترک در حالي که بر سرو گردن و صورت من مشت ميزد ميگفت ای شاعر راهزن و خمار برای چه به لبيد توهين کردی و شراب بر صورتش ريختي ؟ اگر يک نفر به تو توهين مي کرد و شراب بر صورتت ميريخت آيا خوب بود . و عمل او را تحمل مي نمودی ؟

من تمام صورت ترا با ناخن های خود خواهم تراشيد تا اينکه زنها،زخمهای صورتت را ببينند و بتو بخندند.

من به آن دخترک جوابي نمي دادم،وقتي او مرا رها کرد و در مقابلم ايستاد مشاهده کردم دختری است 9 يا ده ساله،دارای چشمان زيبای درشت و موهای حنايي سرخ رنگ و من او را نمي شناختم .ابوسفيان و ساير اهالي مکه وقتي ديدند که آن دختر با من نزاع مي کنند قاه قاه خنديدند و من بدون اينکه ابراز خشونت کنم سعي مي کردم نگذارم آن دختر صورتم را با ناخن های خود مجروح نمايد.تا اينکه مردی از سکنه مکه از ديگران جدا شد و بسوی من آمد و بانگ زد عايشه ...عايشه ... اين چه کار است ميکني ؟ شنغره را رها کن و از او دور شو . آنوقت من فهميدم دخترکي که بمن حمله ور گرديد دختر ابوبکر است و به اسم عايشه خوانده مي شود .

عايشه از پدر پرسيد برای چه مرا احضار ميکني ؟(ابوبکر) گفت :ای دختر برای چه با اين مرد نزاع ميکني ؟عايشه جواب داد ای پدر مگر تو نديدی که اين مرد لبيد را مورد توهين قرار داد و شراب بر صورتش پاشيد .(ابوبکر) گفت که من اين واقعه را ديدم ولي اين موضوع مربوط است به مرد ها و دختران نبايد در مسايلي که مربوط بمردها مي باشد مداخله کنند. هنوز عايشه از من دور نشده بود و همچنان مي کوشيد که با ناخن های خود صورت مرا بخراشد و من سعي مي کردم مانع از اين شوم که صورتم بدست او مجروح گردد.عايشه گفت ای پدر برای چه دختران نبايد در مسايل مربوط بمردها دخالت نمايد ؟ و چرا يکدختر نبايد به حمايت شاعری که از شهر اوست برخيزد؟

در آنروز من فهميدم که عايشه با اينکه خرد سال مي باشد با اراده است و مي تواند منظور خود را پيش ببرد. ابوبکر بدخترش گفت مسايل مربوط به مردها طوری است که بزنان ربط ندارد و آنها نبايد در آن مسايل دخالت نمايند .

عايشه گفت ای پدر شايد تو بتواني تحمل کني که در اينجا به شاعری از شهر ما توهين نمايند ولي من تاب تحمل را ندارم و بايد از شاعر شهرخودمان حمايت کنم . آنگاه خطاب به ابوسفيان و ساير مردان مکه گفت برای چه شمشير از غلاف نميکشيد و شنفره را به قتل نمي رسانيد،اين مرد با اين توهين بزرگ که به شاعر شهرما کرده مستوجب قتل است و خونش را بريزيد و لکه اين ننگ را بشوييد.

وقتي عايشه اين حرف را زد من ديدم که بعضي از مردان مکه که با ابوسفيان آمده بودند دست ها را به سوی قبضهء شمشير بردند. عايشه برای اينکه بتواند مردان مکه را طرف خطاب قرار بدهد دست از من برداشته بود .

 و ابوبکر بدخترش نزديک شد تا اينکه دستش را بگيرد و با خود ببرد و از آنجا دور کند.

من هم دست به قبضهء شمشير نزديک کردم و تيغ را قدری تکان دادم که بدانم آيا براحتي از غلاف خارج مي شود يا خير ؟

***

 


ای ثابت من در آنموقع از مردان مکه وحشت نداشتم و مي دانستم که اگر همه يک مرتبه بمن حمله کنند من مي توانم به تنهايي آنها را از خود برانم .

در همان موقع که نزديک بود شمشيرها از غلاف بيرون بيايد و پيکار شروع شود فرياد جارچي بازار مکاره به گوش ما رسيد. جارچي بازار مکاره عکاظ مطيع فرمان رئيس بازار يعني رئيس قبيله عکاظ بود و بدون دستور او جار نمي زد.جارچي فرياد ميزد ای مردان مکه،رئيس بازار مي گويد که در بين شما مکيان مردی پيدا شده که اينک در ميدان بزرگ بازار مشغول صحبت کردن است ،اين مرد حرفهای حيرت آور ميزند و سخنان او طوری است که بيم آن ميرود نظم بازار را برهم بزند و برويد و او را از سخن گفتن باز داريد و به او بگوييد که اگر منظورش سخنوری است اين رسم سخنوری نمي باشد و از آن گذشته سخنوری دارای ميدان مخصوص است و کساني که مي خواهند سخنوری کنند بايد به آن ميدان بروند.سخن جارچي سبب شد که توجه مردان مکه از من و عايشه به چيز ديگر معطوف شود و بطرف ميدان بزرگ بازار مکاره براه افتادند.

ابوبکر هم دست دخترش را گرفت و رفت .

بعد از رفتن مردان مکه من هم در ميدان سخنراني توقف نکردم چون خجالت مي کشيدم که نظر به صورت لبيد بيندازم .گفتند مردی که در ميدان بزرگ به سخنوری آغاز نموده بود،محمد(ص) بود که مردم را به راه راست هدايت مي نمود .

ای ثابت بن ارطاة اين بود چشم ديد من از عايشه که در باره او از من معلومات خواستي .

پايان

 

 

رويکردها :

1- شرح مثنوی شريف ص 965 دفتر اول داستان اعرابي و خليفه تاليف بديع الزمان فروزانفر

2-  نويسنده کتاب :عايشه بعد از پيغمبر کورت فريشلر آلماني ،مترجم ذبيح الله منصوری

3  - اسماء قابله يا دايه خانواده گي رجال قريش .

4- شنفره –در زبان عربي به معنای تيز تک يعني کسي که با سرعت راه پيمايي مي کند و نام شاعر معروف بود.شنفره مثل بعضي از شعرای دوره جاهليت در بيابان عربستان گردش مي کرد و روزی مورد توهين يکي از افراد قبيله (بني سليمان)قرار گرفت و تصميم گرفت صدنفر از افراد آن قبيله را به قتل برساند (زيرا در عربستان تمام افراد قبيله ای گناهکار منسوب باو بود مجازات مي شدند.)

و نودونو تن افراد آن قبيله را در مدت پانزده سال در بيابان بقتل رسانيد و بعد از مرگ او استخوان جمجه اش يک تن ديگر از افراد قبيله (بني سليمان را کشت و شمار مقتولين به يکصد نفر رسيد .مترجم –نقل از کتاب : محمد پيغمبری که از نو بايد شناخت .

5 – عکاظ که گويا نزديک شهر طايف بود بايد بر وزن (غبار) يا (قباد) خوانده شود و در دنيای قديم خاور ميانه شهرت بين المللي داشته و بزرگترين بازار عربستان بوده است . مترجم

 

ماخذ : کتاب عايشه بعد از پيغمبر – اثر کورت فريشلر آلماني .

کتاب محمد پيغمبری که بايد از نو شناخت .اثر کوفستان ويرژيل گيورگيو دانشمند رومانيايي .

 


September 18th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان